یکی از تفاوت هایی که بچه های علوم انسانی با دیگر رشته های دارند این است که در دوره هایی مشخصی از زندگی حتما حسی درونی به وجودشان چنگ خواهد انداخت و طنین "نکند اشتباه کردی؟!" را در تمام وجودشان پخش خواهد کرد. اینجاست که حس درونی دیگری باید بیاید و مثل همه ی بحث نکردن های تمام نشدنی با اطرافیان دلیل هایش را ردیف کند که عزیزم به فلان دلیل و فلان دلیل و فلان دلیل. و این روند احمقانه آن قدر تکرار می شود که حس درونی شماره دو هم خسته می شود و آن اژدهای خفته و خشمگین سر در می آورد و فریاد می زند که:"دیدی گفتم! دیدی اشتباه کردی؟" و همچون منی بی خیال فریاد کشیدن ها و به در و دیوار وجود کوبیدن هایش می نشیند و برای خودت تاریخ ادبیات می خواند و می گوید حوصله ی جر و بحث با هیچ کس را ندارد و کلی هم کار دارد حتی ... این قدر که وقت به این جور کشمکش های بی دلیل نمی رسد.
دیشب برخلاف همیشه خیلی دیر خوابیدم. و با این وجود صبح کاملا سرحال بودم و مثل همه ی این روزها نشستم و باز هم تاریخ ادبیات خواندم! شب ش هم درست و حسابی خوابم نبرد. انگار مهدیس آمده بود بالای سرم و هر چند ساعت یکبار بیدارم می کرد و حیرانی ام را یادآور می شد و همین روند تا صبح ادامه پیدا می کرد. می دانم که همه ی این ها به خاطر ایام امتحانات و رابطه ی مستقیم ش با افکار و عقاید نهلیستی ست. حتی اینکه دیشب نشسته بودم و به یکی از بچه ها که نمی دانم کدامشان است گیر می دادم و غر غر می کردم رابطه انکار ناپذیزی با همان ایام مذکور دارد؛ و به هر کس سر راهم می رسید می گفتم. چرا؟ آخر چرا؟ و یادم رفته بود که خودم هم مثل همه ی نوجوان های عالم عاشق یک مفهوم احمقانه بوده ام. یادم رفته بود که به خاطر آن روز که نگین و میرزایی چوب دستی هری پاتری ام را شکستند چه قدر ناراحت شدم و یک میلیون دفعه چسب کاری اش کردم و بازهم درست نشد و برای آرامش قلب زخمی ام (!) گفتم که مثلا چوب دستی من هم مثل چوب دستی رون است که شکسته بود و لابد بالاخره دوباره یک چوب به خوبی آن پیدا می کنم تا توی سر این آن بکوبم و "اکسپیلارموس" و "اکسپکتوپاترونوم" بگویم و مثلا از دست دیوانه ساز ها فرار کنم! و هیچ کدام از این استدلال قانعم نمی کرد و باز غر غر می کردم و سیل "چرا" ها را به سمت این و آن روان می کردم یا اصلا شاید در اثر تاثیر افکار نهلیستی به دنبال این بودم که یک دغدغه مثلا جدی برای خودم ایجاد کنم و پس از راه حل های به اصطلاح نجات بخشم حس منجی بودنم بهم دست بدهد و کمی از این حیرانی کاسته شود؛ یا شاید اصلا آن دو قطب همیشه مخالف وجود به صلح برسند و لااقل یکی شان بتواند ادعا کند که آدم مفیدی هستم.
و خلاصه ی امر اینکه تا صبح نشستم با چشم های گرد شده شبیه همان شکلک واتس اپ با خودم غر غر کردم و یک نفر آن میان جواب داد:"خب چیز دیگه ای که جلوی دستشون نبوده که دوسش داشته باشن!" و من می خندم و با وجود آن خنده با صدای بلند این استدلال از نظرم خیلی هم منطقی می آید. عدم وجود دم دستی هایی برای ابراز محبت کار را به همین پر شدگی وجود یکی از بچه هایی که نمی دانم کدامشان است از عشق فلان تیم می کند که او را به مقامات بالا و اعلی علیین می رساند. اصلا شاید هم برساند! شاید من فهم شعورم به درک این چیز ها نمی رسد. مثل خیلی از کسانی که دست من را گرفتند و به گوشه و کنار مدرسه کشاندند تا هدایتم کنند و من فقط بهشان می خندیدم و می گفتم که نمی فهمند!
صبح که بیدار می شوم نگین نظر داده"عه معلم شدی؟" و همان شکلک با چشم های گرد شده را می فرستد. جواب می دهم نه معلم نشدم! هیچ چیز نشدم! به یک حیرانی مطلق رسیدم. حیرانی دانشجوی ادبیاتی که می خواست معلم و نویسنده شود. حیرانی دانشجوی ادبیاتی که کسی دیگر درست و حسابی متن های کوچکش را نمی خواند و حتی یک ذره هم معلم نشده. حیرانی دانشجوی ادبیاتی که آخر شب نشسته و به عکس هویزه خیره شده است و سعی می کند امیدواری همواره فعال نوجوانی اش را در وجودش روشن کند و باز هم اول دفتر ریاضی دوم دبیرستان نقاشی بکشد که "من معلم می شوم!" و لابد آن موقع عقلم هم سرجایش آمده و خیال منجی بودن به سرم نمی زند و بالاخره یک چیزی می نویسم که کسی پیدا شود و اسمش را داستان بگذارد....
پ.ن: من خوبم... فقط همان طور که از اسم این متن پیداست به مرحله فنا فی الفرجه رسیده ام و کتاب های نخوانده و درس نخوانده و فردا که امتحان تربیت بدنی دارم و باید سی تا طناب بزنم مثلا!
پ.ن: همواره از یک گروه آدم های بدم می آمده! حالا ذکر نمی کنم چه گروهی... ولی بدم می آمده دیگر.... بدانید...
پ.ن: الان هم دارم از این شکلات تیوپی های فرمند می خورم و همچو موری اندر این خرمن خوشم :)